منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال چهارشنبه 1 شهریور 1396 11:59 ق.ظ نظرات ()
    این روز رو به همه دوستان عزیز بلاگر و غیر بلاگر تبریک عرض می کنم.
    دکتر ربولی عزیز، دکتر خاکستری (استاد)، مهربان، دکتر غریب، خانم مردیت گری، لیلا (تیردخت)، خانم دلژین،  دکتر پروا، پرتقال، چپ دست و خانم هوپ (البته جمیع پزشکا معتقدن که دندونپزشکا دکتر نیستن، یا به تعبیری کمتر دکتر هستن).

    +این پست رو قرار بود ظهر بزارم. تاریخش هم ثبت شده! اما مشکلی پیش اومد که نتونستم کاملش کنم. ببخشید دیگه دست خالی تبریک گفتیم. 

    ++ این روز رو به خانم دکتر آبانا خیلی بیشتر تبریک میگم  شرمنده یادُم رفت 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 16 شهریور 1396 11:23 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 26 اسفند 1394 09:30 ب.ظ نظرات ()
    کسی می داند
    شماره شناسنامه ی گندم چیست؟
    کدامین شنبه
    آن اولین بهار را زایید؟
    یک تقویم بی پاییز را
    کسی می داند از کجا باید بخرم؟
    هیچ کس باور نمی کند که من پسر عموی
    سپیدارم ...
    «بیژن نجدی»
        
    الان که دو سه روز تا سال تحویل مونده هر کسی رو میبنی که یه دغدغه ای داره:
    - یه عده هستن که دارن در به در میگردن یه عکس پیدا کنن سریع با کپشن "بوی عیدی، بوی توپ" بذارن که اثبات کنن نوروز چه حس نوستالژیکی براشون داره.
    - یه عده ی دیگه هستن که منتظرن شب عید بشه بعد ببینن کی یادش میره پیام تبریک بفرسته، سریع بهش پی ام بدن : "به به آقا معلوم! پارسال دوست امسال فلون فلون شده :) " که هم اعتراضشون رو نشون بدن و هم اینکه بگن بگن خیلی با نمکن ماشالا.
    - این دخرتای جوونی که توی مهمونی های عید منتظرن یکی بهشون بگه: " ساناز جون دیگه وقتشه ها" که سرشون رو بندازن پایین و بگن: "اِاِاِاِاِاِاِاِاِ نه خاله، هنوز من میخوام درس بخونم که". اما از ته دلشون از شدت شور و شعف می خوان میخوان به مثابه کریستیانو ورنالدو خوشحالی پس از گل انجام بدن.
    - یا دخترایی که از الان شام نمی خورن، روزها هم نصف کف گیر برنج میخورن تا در اوزان دلخواه پا به میادین بزارن و جمله بالا محقق بشه و یکی بهشون بگه "دیگه وقتشه"!
    - اینایی که منتظرن سال تحویل بشه و واسه اولین بار با استیکر اسم خودشون تبریک بگن و ... : قاسم عید رو بهت تبریک میگه !

    نزدیک دو سال از دانشگاه اومدنم میگذره اما مغزم هر روز خسته تر از دیروز میشه. اونقدر فکر میکنم که ذهنم پر از ناگفته هاست اما زبانم پر از سکوت. گاهی به عدالت دنیا فکر میکنم و گاهی به آدم هاش! و گاهی هم به منطق دنیا ... گاهی هم به خودم که دارم توی دنیا گم میشم، شاید دنیا برام زیادی بزرگه (برای همینم شدم معلوم الحال و مثل چوب لباسی هر لباس که درزی بدوزه برام گشاده) و شایدم خیلی کوچیک، اونقدر کوچیک که افکار بزرگم توش گم میشن.
    با خودم قول گذاشتم که دیگه از غم ننویسم و از غصه نگم، نگم تا اطرافیانم ناراحت نشن! از شادی بگم حتی اگه شاد نیستم.
    شاید هیچ وقت به خودم نگفتم که معلوم زندگی رو اونطور که دوست داری بگذرون! کاش خودم رو پیدا کنم و براش گل بخرم   و ببوسمش   و بهش بگم دیگه ترکم نکن. کجایی که من توی این دنیایِ غریب گم شدم؟!!
    در هر صورت دفتر سال ۹۴ هم کم کم داره بسته میشه. توی سال ۹۴ که سال بُز بود سعی کردیم که "تیز و بُز باشیم!" هنوز نمی دونم موفق بودم یا نه؟ اما زیادم مهم نیست. سال ۹۵ هم سال میمونه. ینی امسال قراه میمون باشیم و بخندونیم؟  باری بهتر از هیچیه! همین که بتونی بقیه رو هم شاد کنی خودش یه نعمته. آروز می کنم که توی سال پیش رو بهترین ها رو تجربه کنین! در کنار عزیزانتون باشین و تمام رؤیاهای قشنگتون محقق بشه.
    پیشاپیش نوروزتون مبارک ...
        
    ,Enjoy the little things in life
    Because one day
    You will look back and realize
    .They were the big things
    توی زندگی از چیزهای کوچیک لذت ببر
    چون یه روزی
    به گذشته نگاه می کنی
    و میفهمی چیزای بزرگی بودند!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:17 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 14 تیر 1394 07:30 ب.ظ نظرات ()
    خدا از میان روزها جمعه را برگزید ... از شب ها شب قدر ... از ماه ها رمضان ... از میان پیامبران محمد ... و سپس علی را و حسن را و حسین را ...
    صدای شکستن می آید ...اینجا لا به لای واژه های آسمانی دعا با بغضی که در فراق تو خورد می شود و کمی دورتر کودکانی که کاسه های شیر به دست گرفته اند، منتظر و شیشه ی نگاهشان پشت در خانه ی علی تکه تکه می شود تا خبری بگیرند ...

    می خواهم این دو شب عزیز قدر با احتیاط روحم را روی دست هایم بگذارم و برای آن روز دعا کنم ... روزی که صدای شکستن نمی آید.
    چقدر خوب می شود اگر این شب ها که زیر سایه ی کلمات بلند مرتبه ی خدا خودمان را بتکانیم و دوباره متولد شویم . صاف و پاک همچون کودکی تازه متولد شده ...

    راستی قطعه ی آخر ماه زیر چکمه های سیاه آه می کشد، بال های پرنده زخمی ست ... فریاد بزن! فریاد بزن که همین فریاد دیروز چشم های تو امروز جوانه زده ...غصه نخورید این سیاهی روزی خورد می شود ... دور نیست روزی که اصحاب قبلیه ی قابیل در ربودن قبله ی اول من و تو خواهند شکست ... روزهای روشنی می آیند و دستی روی همه ی زخم های چندین ساله ات مرهم می گذارد ... روزی که شاخه های زیتون جوانه می زند و وعده خدا به سرزمین مقدس خواهد رسید ...

    امشب برنامه ریزی یک سالتون رو به خدا بگید. بذارید بدونه ما خیر می خواهیم و برنامه هممون خوشحال کردن هم دیگه ست و به فکر هم بودن و کار هم دیگه رو راه انداختن ...الهی که همیشه سالم باشید و خوشحال و هیچ گرهی توی زندگی تون نداشته باشید.


    التماس دعا ...
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:02 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 31 خرداد 1394 05:03 ب.ظ نظرات ()
    سلام
    بالاخره برگشتیم ... یعنی امتحانات که به یاری آموزش و دانشگاه 28م تموم شد اما دو روزی رو هم مازاد بر ظرفیت خوابگاه موندیم ... بعدشم بعد از دو روز ایرانگردی برگشتیم ولایت ... ایشالا به زودی از عباداتمون (خواب) دست می کشیم خدمت می رسیم جهت پست گذاری ... من برم به بقیه عباداتم برسم !!! التماس دعا
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:03 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 6 خرداد 1394 10:15 ب.ظ نظرات ()
    قدیما رسم بود (البته الانم هست) اگه شخص مهمی میومد یا اصلا چرا راه دور بریم ماه مهمی (مثله همین ماه رمضون خودمون که از همین جا سلام عرض می کنیم خدمتشون) ملت میرفتن پیشوازش ... حالا شده حکایت ما که کلی برنامه خفن ریختیم برای خوندن و از اینجور کارا (حالا پیش خودمون بمونه بس کارام دقیق و رو برنامه ست -همه پسرا همینجورن- [البته این قسمت بین بعضی از عزیزان محل اختلاف هستش] اول و آخرشم مجبورم یه قسمت خیلی کوچیکی (!!!) از جزوه و کتاب رو ندیده و نشنیده و نخونده و ورق نزده ول کنم بره پی کارش و برم بشینم سر جلسه امتحان) فلذا چند روزی ... یعنی تقریبا یک ماهی در اینجا رو تخته می کنیم ! 
    حالا نه اینکه خیلی برای بقیه مهم شدیم گفتیم عزیزان اگه احیانا اومدن سر زدن ما نبودیم یادشون نره حاضری بزنن ... روی در بنویسن ما آمدیم، نبودید ... اسم و فامیل شریف ... و احیانا اگه دوست داشتین امضا ... با استیکرم میونمون بد نیست  ؛ انشالله بعد از امتحانات با دستانی پر خدمتتون میرسیم و اینکه خلاصه  بتونیم تو شادیاتون جبران کنیم

    و در پایان مناجاتی با خدا ویژه این ایام عزیز:
    الهی! با خاطری خسته، دل به کرم تو بسته، دست از اساتید شسته و به انتظار نمرات نشسته ام ... پاس شوند، کریمی ... پاس نشوند، حکیمی ... نیفتم، شاکرم ... بیفتم، صابرم ... 
    الهی! نه پای گریز از امتحان دارم نه زبان ستیز با استاد ... دستم بگیر یا ارحم الراحمین ...

    به قول فرنگیا   ..... Coming Soon 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:03 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 1 خرداد 1394 11:00 ب.ظ نظرات ()
    سلام
    میگن آدما در چهل سالگی به اوج پختگی و بلوغ میرسن؛ علی أی حال ما رسیدیم به نیمه اول پختگی و بلوغ و یحتمل الان دیگه «نیم پز» شدیم!!!

    و اما مختصری از زندگی نامه این حقیر:
    هنگامی که در دوم خرداد ماه 1374 دکتر عبدالرحمن ش. در بیمارستان ...  مرا به دنیا آورد و مثل یک دسته گل تحویل میرزا والده و ابوی داد، احتمالا خودش هم نمی دونست که چه دسته گلی به آب داده ... میرزا والده و ابوی هم که امروزی ها به اونها بابا مامان میگن احتمالا از کم و کیف قضیه خبر نداشتند و ما رو در حد یک پسر تی تیش مامانی گوگول موگولی ارزش گذاری می کردند؛ واقعیت اینه که ما خودمون هم از کم و کیف قضیه ی خودمون خبر نداشتیم و چون به قول مولوی: «تازه تازه، از نما مردم مرده بودیم و از حیوان سر زده بودیم» نمی دونستیم که دنیا دست کی هست و «ما در این دامگه حادثه چون افتادیم»
    آن روزها جمعیت شهر محل تولد ما (.....) در خوش بینانه ترین حالت حدود 1 میلیون و 200 هزار نفر برآورد می شد [اسناد و مدارکش هم موجوده؛ دست مرکز آمار ایرانه!!!] که اگر این برآورد مقرون به صحت بوده باشه می تونیم ادعا بکنیم که در پایان روز 2 خرداد 74 جمعیت ..... در اثر تولد ما به رقم بی سابقه ی 1,200,001 نفر رسیده است.
    خوب حوادث ماوقع بعدش تا صبح سوم آذر 89 و بعد از اون هم که فعلا دیگه حسش نیست (وگرنه مهم که هست) ... ولی فعلا همین مقدار کافیه!!! بعدا اگه لازم شد یه فلاش بک می زنیم ...

    از پشت همین تریبون جا داره برای خودم آرزوی موفقیت بکنم (شماها که تو خط آرزوها نیستین) و ایشالا تا آخر عمرم زنده بمونم و از این جور چیزا دیگه ...

    الان دقیقا حس خاصی رو توی وجودم احساس نمی کنم اما اگه حسی سراغم اومد حتما اونو با شما هم به اشتراک می زارم.

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:03 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 13 اردیبهشت 1394 12:00 ق.ظ نظرات ()
    ما و مجنون همسفر بودیم در دشت جنون  /  او به منزل ها رسید و ما هنوز آواره ایم



    درست 11 سال پیش توی یه همچین روزی گل آقای بچه ها یا بهتره بگم گل آقای ملت ایران درگذشت. بزرگ مردی که بیماری سرطان خون خودش رو از چشم ها پنهان کرده بود و و اصرار داشت که کسی از این واقعه مطلع نشه که خدایی ناکرده دلی آزرده بشه و یا خاطری اندوهگین ...
    مردی که خودش و مجله ش (که تمام زندگیش بود) رو فدا کرد اما حاضر نشد اصول خودش رو زیر پا بذاره (هنر برای هنر یا هنر برای مردم؟!) ... اون گل آقای ملت بود اما اصول خودش رو داشت و پاش موند ... تا آخرین لحظه ... هیچ کس هم از علت تعطیلی مجله ی اون باخبر نشد و حتی خودش تمام شایعاتی که راجع به تعطیلی مجله ش نقل می شد تکذیب کرد ...
    کاش ما هم می تونستیم تا پای جونمون بایستیم و خودمون رو فدای خواسته های این و اون نکنیم ... کاش ... کاش ... و کاش ...
    خیلی وقت ها دوستام رو خندوندم و شادشون کردم ولی آیا با اون کارم دل کسی رو هم شکستم؟! شوخی ها و انتقاداتم صادقانه و منصفانه بوده یا از روی غرض؟! کاش مثل گل آقا بودم ... مردی که تحصیلاتش رو به تعبیر خودش دست و پا شکسته ادامه داد اما همیشه از اصول خودش توی طنز تبعیت کرد و به گونه ای از همه انتقاد می کرد و کاریکاتورهاشون رو توی مجله ش چاپ می کرد که حتی خود شخصی که از اون انتقاد شده بود هم صادقانه خطا و اشتباهش رو می پذیرفت یا پاسخ مناسبی در قبال انجام اون کار برای مجله ارسال می کرد .

    به هر حال خدایش رحمت کند ...


                  «گل آقا»
    آویخته از صندلی کهنه عصایت
    بر صندلی کهنه کلاه تو و بارانی خیس ات
    بر میز تو آن عینک مبهوت
    چشمان تو پس کو؟
    ***
    تا غنچه خاموش
    از خود به در آید
    تا گل دمد از شاخه و در هلهلۀ عطر
    چتری بگشاید
    یک عمر فقط با قلم سبز نوشتی
    ***
    ای سرو که افتادی و رفتی
    در کوچه ما جای تو سبز است

                                     (عمران صلاحی)

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 4 اردیبهشت 1394 01:31 ق.ظ نظرات ()
    صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را    /    ولی من باز  پنهانی تو را هم آرزو کردم
                                                                                          " شهریار"

    امشب ناسلامتی شب آرزوها بود. بعد یه کلاس داوطلبانه فوق برنامه (تاریخ تحلیلی) که انصافا کلی خوش گذشت، چون دلم گرفته بود با یکی از دوستان رفتیم داخل شهر و حدودا تا ساعت 9 دور دور کردیم و شام خوردیم و در آخرم برگشتیم. 
    اوضاع اتاق همچنان در شرایط آماده باش بود و چون حوصله هم اتاقی های بی ملاحظه رو نداشتم افتادم رو تخت و خوابم برد تا اینکه باز با سروصداشون ساعت 12 بیدار شدم که این بار به روشون آوردم که در نهایت پرروئی جواب دادن. تصمیمم قطعی شده که دوباره یه  سر به اتاق مدیر دانشجویی و پشت بندش مدیر دانشگاه بزنم! آخه این انصافه که حضرات ... برن توی بهترین اتاقا و ساکت ترین بخش مجتمع اما من آواره با یه سری اخلال گر هم کاسه شم! دیگه تذکرا و حواله های  برو پیگیری می کنیم هم حالیم نمیشه اینبار! 
    خلاصه باز  خوابیدم که  با صدای خنده نکره آقایون ساعت 2:30 بلند شدیم. راسته که میگن دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید؟ (آخه هم دیگه رو نگاه می کنن و پقی میزنن زیر  خنده) - الان حدودا یه ربع به سه شده تازه لامپ رو خاموش کردن که چراغ خاموش بخندن.
    امشب خیر  سرم قرار بود دعا کنم ... برای خودم ... مادرم ... پدرم ... فکر نکنم هنوزم دیر شده باشه ... 

    * پ.ن. : ترم قبل تاریخ رو پاس کردم اون هم با نمره کامل. هر چند اواسط ترم استاد اول بدلیل سکته قلبی کنار  رفت و  یه استاد جدید اومد که انصافا از سطح سواد و اطلاعاتش خوشم اومده و میاد. فلذا با هماهنگی نیمه سر کلاسش حضور بهم میرسونم و بعضا شیرین زبونی هم می کنم.


                                                             دعاهاتون مستجاب و ایام به کام
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:57 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 29 اسفند 1393 09:45 ق.ظ نظرات ()

    شِكوِه ها را بِنه، خیز و بنگر
    كه چگونه زمستان سر آمد.
    جنگل و كوه در رستخیز است،
    عالم از تیره رویی در آمد

    چهره بگشاد و چون برق خندید.

    توده ی برف از هم شِكافید
    قلّه ی كوه شد یكسر اَبلق.
    مرد چوپان در آمد ز دَخمه
    خنده زد شادمان و موفّق
    كه دگر وقت سبزه چرانی ست.

    عاشقا! خیز كآمد بهاران
    چشمه ی كوچك از كوه جوشید،
    گل به صحرا درآمد چو آتش،
    رود تیره چو توفان خروشید،
    دشت از گُلْ شده هفت رنگه.


    سال 93 هم با همه تلخی ها و شیرینی هاش رو به اتمامه و نمی دونم دیگه چی باید بگم ... برای برخی ها امسال سالی به غایت  سخت و طاقت فرسا بود و عده ای دیگه هم که سوار بر خر مراد* (سال اسب بود ناسلامتی!) ]چهار نعل تازوندن و از هر چی پل و سرعت گیر و کنترل نامحسوس و ... بود گذشتن که ... [مبارکشون باشه]
    سال 93 هم داره رختاش رو جمع می کنه و جاشو تحویل سال 94 عزیز میده که به گفته عزیزان اهل فن (!) سال سالِ «بزه» ... والا دیگه منابع آگاه از محتویات سال (هسته ای و پزشکی و ...ش) چیز دیگه ای رو لو ندادن و بابت ذکر نام سال هم کلی منت سرمون گذاشتن(!) دستشونم درد نکنه!
    امسال هم کما مثل پارسال (!) کلی برنامه دارم که امیدوارم بتونم حالا اگه همشون نشد به اکثرشون برسم ... یه دستی به سر و روی این خرابه (وبلاگ) بکشم ... به برنامه های سیاحتی ضیافتیم (!) برسم ... درس که جای خود دارد (اون گوشه ها یه جای دنج براش گذاشتیم فعلا) ...

    راستی ... زمستون که بساط خودش رو جمع می کنه ما یک سال بزرگتر میشیم و این روزها که همه دور و برمون سرگرم خونه تکونی هستند باید یه تکونی هم به خودمون بدیم (البته نه از اون تکوناش) ... سبک بشیم ... حالمون عوض بشه ...

    و در آخر:
    دعا کنیم ...
    - دعا کنیم امسال دفتر خاطره هامون پر باشه از هر چی که خدا خوشش میاد ...
    - دعا کنیم درخت مهربانی شویم ... که شاخه هایش را تکان دهند و میوه ای بیفتد، گرسنه ای سیر شود ...
    - دعا کنیم حرف های خوب از دهانمان بیرون بریزد، دل کسی نشکند ...
    - و دعا برای مریض ها، پدر و مادرها، کنکوری ها، دانشجوها، بقال سر کوچه، قصاب، تعمیرکار (علی الخصوص حاجی عزیز)، عزیزان استاجر و اینترن و رزیدنت و پزشکان محترم و پرستاران عزیز، و کلیه اصناف و اکناف و بازاریان و آشنایان و فامیل های وابسته و دوستان نزدیک و غیره و غیره و ... و خیلیای دیگه که محتاجن به دعاهامون اونم توی این لحظات مونده به سال تحویل ...

    و در پایان ...
    اگر با کاری، نگاهی، صدایی یا زبانی بر دلتون ترکی انداختم ببخشید و حلال کنید که الان دیگه وقت بخشیدن و صاف کردن دل هاست ...

    سال خوب و خوشی داشته باشید و نوروز مبارک ...



    *: امیدوارم که ذکر نام این «جیگر»! بزرگوار موجبات ناراحتی عزیزان رو فراهم نکنه و ذکر نام اوشون (!) فقط به دلیل علاقه این حقیر به عنصر خر «جیگر» می باشد!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:57 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 25 بهمن 1393 12:15 ق.ظ نظرات ()

    اندر مزایای روز (یا شب) ولن.تاین

    در مدخل فرهنگ ها و کتب لغت از این روز با نام روز عشاق یا عشق ورزی یاد شده و عبارت است از:

    1.خرید کادو در یک شب خاص برای همسر آینده یک شخص دیگر ...

    2. ... و علاوه بر مورد فوق برخی فرهنگ نویسان نیز از این شب به نام شبی یاد کرده اند که باز هم دست بر قضا (!) یک شخص محترم میره یه خرس کوچولو میخره برای یه خرس گنده (!) ...

    فی الواقع شما رو با همین دو تعریف مبسوط تنها می گذاریم تا یه جوری با خودتون کنار بیاید *

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:56 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات